تابلو آرزوها

ساخت وبلاگ
ظهر فردا بلیط دارم که برگردم تهران. تحملم واقعا دیگه تموم شده. چقدر منتظر این تعطیلات بودم و برنامه چیده بودم... نه برای عشق و حال، برای مطالعه و تنهایی و اینا. تا الان فقط در حد یک بیستم برنامه‌هام عملی شده. کاش لااقل خونه مادرم بودم. مامان! بهم گفتی برو، منم رفتم، مگه غیر از اون خونه‌ی سرد و کم‌نور کجا رو داشتم برم؟؟؟چند سال پیش یه روز مامان رفت و اون خونه سرد و بزرگ‌ رو به نامم صلح کرد، گفتم: «چرا؟»، گفت: «برادرت کار و خونه زندگی خودشو داره، خواهرت هم که ازدواج کرده، گفتم توام یه دلخوشی داشته باشی»... من ولی دلم هرگز خوش نبود و نشد، اونم چیز مادی.امروز اون یکی خواهرشم اومدن، توو اتاق گفت خسته شدم. گفتم: «حق نداری خسته باشی، تو بخاطر همینا رفتی طلاق بگیری»... لحظه شماری میکنم زودتر برم. دو هفته‌س درست نخوابیدم، یا صدای خروپف باباش از اون یکی اتاق، یا صدای خروپف خودش بغل گوشم، امشبم صدای خروپف باباش و شوهرخواهرش. فردا دو هفته زجر و عذاب تموم میشه، طاقت بیار... تابلو آرزوها...
ما را در سایت تابلو آرزوها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1402 ساعت: 12:18

حالم بده... هر روز که میگذره بیشتر به این موضوع ایمان میارم که ما جفت هم نیستیم. ۶ صبح پا شدم رفتم سرکار، ساعت ۵ عصر، بین کار، با تماس‌های رگباری مادر و خاله‌ی زن مواجه شدم. من حوصله پسرخاله‌های بی‌آزار و آروم خودمم ندارم، پسرخاله زن دیگه سگ کی باشه بخواد مهمونم بشه. اگه زنم خونه بود باز یه چیزی، من تنها شدم که ریخت شما رو نبینم. خوبه صدبار گفتم زودتر برمیگردم خونه‌م چون میخوام تنها باشم. من ریدم توو شعور نداشتتون. باز دوبار به روشون خندیدم اینجور پررو شدن. لعنت به همتون. اگه رییس شرکت کارم داشت چی؟ اگه باید تا ده شب شرکت میموندم چی؟ اگه غروب با موکل قرار داشتم خانواده نکبت و نفهمت جای من میموندن؟ هرچی بیشتر میگذره، هرچی بیشتر میشناسمشون، هرچی بیشتر بهشون فکر میکنم میبینم اینا نه، من وصله ناجورم، من آدم بدم، من ادم بیشعور بی‌درک و نفهمی‌ام، من... اینا خوبن، یکی از یکی بهتر و باشخصیت‌تر و فهمیده‌تر و باشعورتر و ... باید جدا شم، خسته‌م کردن این احمقای شکم‌پرست الکی خوش ... خودش شب زنگ زده میگه «مامانمه دیگه»، حیف که پسرخاله‌ش میشنید... حیف... به تخمم که مامانته دیگه، مامان خودم اینجور باعث افتادن از کار و درس و زندگیم نمیشه، مامان خودم اینقدر بهم استرس وارد نکرده، مامان تو چرا این حق رو به خودش میده که برای من مهمون سرزده بفرسته؟ چه حقی داره که باعث شه توو شرکت عذرخواهی کنم بگم مهمون دارم زود باید برم؟ همینجوریش کم سر کار استرس داشتم، از این به بعد هم باید استرس اینو داشته باشم که نکنه خانواده مزخرف زن بخوان هرلحظه مزاحمم شن. ظهر بهروز زنگ زد گفت: «هنوزم به ازدواج توصیه‌م می‌کنی»؟ گفتم: «گه میخورم، من این گه رو خوردم اما تو نکن»... اون موقع هنوز مامان و خاله زنم رگباری زنگ نزد تابلو آرزوها...
ما را در سایت تابلو آرزوها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 62 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1402 ساعت: 12:18

امروز ساعت یک ظهر رسیدم شرکت، کسی ازم نمی‌پرسه کجا بودی یا چرا دیر کردی، ولی خودم گفتم: «کار داشتم، دادگاه مفتح بودم»، البته که دروغ گفتم، تا لنگ ظهر خواب بودم. دارم دروغ گفتن رو تمرین می‌کنم تا بلکه یاد بگیرم چطور تحت هر شرایطی حافظ منافع مطلق خودم باشم. فقط خودم. عصری بهش زنگ زدم، گفت توو راهه داره میاد تهران، گفتم: «اگه تو نمیومدی من میومدم اونجا، میخواستم با رییس شرکت صحبت کنم که زودتر بیام»... دروغ گفتم و اصلا چنین قصدی نداشتم. فعلا و خدا میدونه تا کی نمیرم خونه‌ش. اگه دلتنگ شد، بیاد، دلتنگ نشد، نیاد. ساعت یازده و ربع شب رسیدم خونه، خواب بود، کلید چراغو که زدم بیدار شد و از اتاق بیرون اومد. خونه تمیز بود و شبیه خونه آدمیزاد شده بود. گفتم: «خیلی دلتنگت بودم، اونقدری که اگه نمیومدی، با این حال زار و خیلی خسته و داغونم که می‌بینی، من اومده بودم پیشت»... شکی نیست که دروغ گفتم. ازش خواستم تا وقتی پیشمه اگه مامان یا باباش زنگ‌ زدن و گفتن گوشیو به من بده، بپیچوندشون و به هیچ عنوان گوشیو بهم نده، از قربون صدقه‌ها و حرفای مفتشون بدم میاد، نمیخوام صداشونو بشنوم. اینو راست گفتم. به خواهر کوچیکش بین خودمون میگم «خرس قهوه‌ای» الان هم چند روزه مامانش رو «خاله خرسه» عنوان میکنم، امشب گفتم: «چرا خانوادت اینقدر به خرس جماعت ارادت دارن؟»، خندید، ازم خواست دیگه هیچی در مورد مادرش و اون جریان لعنتی نگم، گفتم چشم، اما گفتم. قبل خواب «برادران لیلا» رو دیدیم. اون خوابیده و صدای خروپفش منو بیدار نگه داشته. شبش بخیر، خوب بخوابه. تابلو آرزوها...
ما را در سایت تابلو آرزوها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1402 ساعت: 12:18

پدرم بعد از ۲۱ سال دوری برگشت، نزدیکای ظهر فکر کردم با پسرخاله‌ی مامان قرار داره، گفتم آخه کی با اون اسکل بیرون میره، بعدش فهمیدم منظور پدر، پسرخاله خودش بوده، خوشحال بود، منم، انگار پشتم گرم بود، توو دلم می‌گفتم کی حوصله داره توضیح بده این ۲۱ سال چی سرمون اومده، چرا لااقل یه زنگ نزد بگه من سالمم، اگه مامان ازدواج کرده بود چی؟ اون قبری که ۲۱ سال روش زار زدیم پس قبر کیه؟... دنبال یه دوست بودم که پیشش از شادی داد بزنم، حتی توو خواب و رویا هم هیچ‌کس رو نداشتم، جالب این بود که دنبال فرصت بودم که بیام توو وبلاگم بنویسم اما بیدار شدم. روز سال تحویل همینکه از خواب بیدار شدم مادرم از خونه بیرونم کرد، از ترس زنم، گفت باز میره درخواست طلاق میده برو... به شدت مریض بودم و هستم، از شدت گلودرد صدام در نمیومد، آژانس گرفتم خدا تومن دادم اومدم خونه زنم. پدر مادرش هم فرداش اومدن، همگی بسیج شدن منو درمان کنن، منم تشنه محبت... قراره بقیه هم بیان، خب بیان، قدمشون به روی چشم، خونه ۵۰ متری نیست که شبا به گورستان دسته‌جمعی تبدیل بشه، خونه زنم بزرگه. ولی من مث سگ دلتنگ همون خونه ۵۰ متری‌‌ام. همه‌ش عدلیرانو چک میکنم، خدا خدا میکنم ابلاغی چیزی بیاد برای قبل سیزدهم که زودتر از اینجا برم. گوشیمو از فردا روشن میکنم بلکه از شرکت زنگ بزنن بگن بیا. عید سال ۹۰ یک ماه قبل اینکه برم سربازی یه شعر گفتم:بهار پر ز پاییزم مبارکسیه عید غم‌انگیزم مبارک... تابلو آرزوها...
ما را در سایت تابلو آرزوها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 52 تاريخ : چهارشنبه 9 فروردين 1402 ساعت: 10:56